موضوعات
آرشيو وبلاگ
بــــی انـتــهــاتــریــن عــبــرتـــــــــــــــ چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:نامـه ای عاشـقانه از دکتـر علی شریـعتی, :: 19:28 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
نامـه ای عاشـقانه از دکتـر علی شریـعتی
ادامه مطلب ... خدایا دوستت دارم...
هنوز به دیدار خدا می روند ... خدایی که در یک مکعب سنگی خود را حبس کرده !! پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:روز مادر مبارک, :: 17:47 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
آسمان را گفتم ادامه مطلب ... پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, :: 18:18 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
شبی در خواب دیدم مرا می خوانند. راهی شدم. به دری رسیدم. به آرامی درِ خانه کوبیدم. ندا آمد: درون آی، گفتم: به چه روی؟ گفتا: برای آنچه نمی دانی. هراسان پرسیدم: برای چون منی هم زمانی است؟ پاسخ رسید: تا ابدیت... تردیدی نبود، خانه، خانه خداوندی بود، آری اوست که ابدی و جاوید است. پرسیدم: بار خدایا چه عملی از بندگانت پیش از همه تو را به تعجب وا می دارد؟ ادامه مطلب ... چهار شنبه 4 آبان 1390برچسب: نثر, :: 10:54 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
نامت چه بود؟
اینك محل سكونت؟
آن چیست بر گرده نهادی؟
قدت؟
اعضاء خانواده؟
روز تولدت؟
رنگت؟
چشمت؟
وزنت ؟
جنست ؟
شغلت ؟
شاكی تو ؟
نام وكیل ؟
جرمت؟
تنها همین ؟ !!!!
حكمت؟
همدست در گناه؟
ترسیده ای؟
ز چه؟
آیا كسی به ملاقاتت آمده؟
كه؟
داری گلایه ای؟
ولی چه ؟
دلتنگ گشته ای ؟
برای كه؟
آورده ای سند؟
چه ؟
داری تو ضامنی؟
چه كسی ؟
در آ خرین دفاع؟
می خوانمش كه چنان اجابت كند دعا
دو شنبه 13 تير 1390برچسب:جملاتی کوچک اما بزرگ, :: 12:1 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
آنان که تجربه های گذشته را به خاطر نمی آورند محکوم به تکرار اشتباهند. سه شنبه 7 تير 1390برچسب:, :: 23:12 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا كردی؟ جمعه 20 خرداد 1390برچسب:نثر, :: 10:45 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
وقتی مُردم مرا در تابوتی سیاه بگذارید تا همه بدانند هرچه سیاهی در این دنیا بود با خود بردم.دستانم را از تابوت بیرون بگذارید تا همه بدانند دست خالی از این دنیا رفتم.چشمانم را باز بگذارید تا همه بدانند چشم انتظار کسی بودم ولی هرگز او را ندیدم. آنگاه بر سنگ مزارم صلیبی از یخ گذارید تا با اولین طلوع خورشید به جای مادر بر مزارم بگرید.نمی خواهم بدانم بعد از مرگم چه خواهد شد،نمی خواهم بدانم کوزه گر با خاک اندامم چه خواهد کرد ولی بسیار مشتاقم از گلویم سوتکی سازد،گلویم سوتکی باشد به دست کودکی گستاخ و بازی گوش که مردم نفس گرم خود را در گلویم بیفشانند و خواب مردگان را آشفته آشفته تو سازند و بدینسان بشکند سکوت مرگبار در من.
جمعه 13 خرداد 1390برچسب: نثر, :: 20:32 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم.تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است
شنبه 7 خرداد 1390برچسب:آفرینش, :: 22:3 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
سکوت میکنم
شنبه 7 خرداد 1390برچسب:عشق و دیوانگی, :: 21:58 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه.
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند
دیوانگی فورا" فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم.
و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ....یک...دو...سه...چهار...
همه رفتند تا جایی پنهان شوند؛
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد؛
خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد؛
اصالت در میان ابرها مخفی گشت؛
هوس به مرکز زمین رفت؛
دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت؛
طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام دارم میام.
اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیراتنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق.
او از یافتن عشق ناامید شده بود.
حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد ان را در بوته گل رز فرو کرد. و دوباره، تا با صدای ناله ای متوقف شد .
عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت « من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می تواتم تو را درمان کنم.»
عشق یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.»
و اینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار اوست.
شنبه 7 خرداد 1390برچسب:جغد , :: 21:54 :: نويسنده : حــسیـــنــــــ
صفحه قبل 1 صفحه بعد |
||
نویسندگان
پیوندها
آخرین مطالب
تبادل لینک هوشمند |
||